پرژین

ساخت وبلاگ
عصر زمستانی غمگینی است.برف نازی دارد پشت پنجره می بارد و تعدادی پرنده آن بالابالاها در حال پرواز هستند.پرنده های حرف گوش نکنی باید باشند از انها که دل مادرشان را خون کرده اند و هر چه گفته است سرد است روله ها. نروید بیرون،گوش نکرده اند و با جیک جیک و قارقار، قرار و مدارهایشان را با رفقای یاغی تر از خودشان گذاشته اند و آمده اند بازیگوشی در آن بالا بالاهای آسمان سرد و پر از برف.این طرف پنجره من هستم در محاصره گل هایم و در حال نگاه کردن به برف پشت پنجره و و همزمان نگاه کردن به ویدیوی دو تا بچه میمون نجات یافته از سیل.میمون ها به حدی مظلوم و آرام و صبور هستند که قلبم آب شد برایشان.رها یافتگان از بلایی که نه می دانند از کجا آمد و نه می دانند چرا آمد.کسی که حتما خیلی مهربان است در یک شیشه شیر به انها شیر می دهد.برف بیشتر شده است ومیمون ها سیر. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 13:50

یکی از پیشخدمت ها،نوکر شخصی یکی از مدیران شده است‌.دیروز مدیر مربوطه که یک عوضی به تمام معناست، به من زنگ زد و از من خواست دستورالعملی که سه روز پیش آمده است و در مورد ارتقاء پیشخدمت هاست را به سرعت اجرا کنم.زیرا پیشخدمت مورد نظر ایشان هم شامل این دستورالعمل می شود و اگر ارتقاء نگیرد کل سیستم قفل می شود.توضیحاتی دادم که به این دلیل و آن دلیل نمی شود.چند بار توضیح دادم؟ سه بار و هر بار بیست دقیقه.می فهمید و متقاعد میشد و قطع می کرد.بعد از پنج دقیفه دوباره زنگ می زد و دوباره حرف خودش را می زد.دفعه چهارم قبل از اینکه زر بزند داد زدم :- خیلی خوب آقا.انجام میدم.دست از سرم بردار.خداحافظ- ببیخشید خداحافطناگفته پیداست آن خداحافظ،شروع یک جنگ اعصاب به تمام معناست که بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن توسط من و گزارش دادن آن به رییس اداره توسط او شروع شد و فردا ادامه می یابد که باید عرض کنم به درک و جهنم.به فردا فکر کرده ام و بدترین و بالاترین احتمال که می تواند تعلیق و تنبیه و پرت شدن به شهرستان باشد تا بهتربن و کم ترین احتمال که دادن حق به من و سرزنش آن پفیوز باشد‌.نتیجه هر چه بشود واقعا برایم مهم نیست.آنچه که مهم است همین مهم نبودن کل اتفاق و نتیجه احتمالی آن برای من است‌قبلا اگر بود برایم مهم بود که همه بدانند حق با من است و آن ادم چقدر رذل و دورو است.الان تنها چیزی که برایم مهم است این است که کار درست را انجام داده ام.این آدم در حوزه کاری خودش چرخ از چمن همه زیردستانش کشیده است و کسی جرات ندارد بگوید بالای چشمت ابرو است و عادت کرده است به اجرای هر آنچه دستور می دهد در لحظه‌.امیدوارم فهمیده باشد که روش دیگری هم برای برخورد با او و قلدری هایش وجود دارد و گاهی مجبور است هم نه بشنود و هم خ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 13:50

روبروی صندلی های همه همکاران خانم یک گلدان گذاشته بودند و نوع گل ها متفاوت بود‌.ازآلوئه ورا گرفته تا قاشقی و سانسوریا و کاکتوس‌.خانم ها گلدان ها را جابجا می کردند و مثلا قاشقی را با کاکتوس عوض می کردند که عجیب نبود.عجیب این بود که وقت رفتن چند تایشان دو تا دو تا گلدان برمی داشتند و به من که مثل ماست نگاه می کردم توصیه می کردند گلدانم را بچسبم زیرا دزد زیاد است و دزدیده می شود.حرفشان را شوخی گرفتم تا اینکه چند نفرشان را با گلدان دزدی برگرداندند داخل سالن از جمله سایه دوست من.من تا آخر توی سالن ماندم و همچنان به گلدانم نگاه می کردم.قاشقی به من افتاده بود که خوشگل هم بود.اما،گلدان سنگین بود و من باید مسیری را پیاده می رفتم.آیا می ارزید یک گلدان را به دندان بگیرم و یک ربع پیاده روی کنم؟ البته که نه.داشتم می رفتم که مسئول خدمات آمد و در مورد اینکه چرا گلدانم را برنداشته ام سوال پرسید.فکر کردم ممکن است به جناب رییس بربخورد اگر بگویم گلدان را نمی خواهم.بنابراین گفتم که ایتحا باشد،یک روز دیگر می آیم و می برم.نگاهی کرد و گفت: ببین! به هر چی تو زندگی بخوای میرسی،چون بلند همتی!◇این رییس نوستراداموس نیست و حتی اگر بود هم من حرفش را جدی نمی گرفتم.اصلا نمی دانم اصطلاح بلند همت درست است یا نه و اگر هست یعنی چه؟اما،می دانم که بردن گلدان ها توسط خانم ها به شدت آقایان را متعحب کرده بود و چندین بار خواستند بگوید خانم های همکار دزد هستند.اما،رعایت من را کردند و نگفتند!◇ اینکه کسی را که به هر دلیلی از خیر یک گلدان گذشته است را بلند همت بدانند، یعنی ارتفاعی که از آن سقوط کرده ایم خیلی بیشتر از ان چیزی است که به نظر می رسد. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09

فقط نوشتن نیست که از عهده آن برنمی آیم.ارایشگاه هم حوصله ندارم بروم.کتاب هم نمی خوانم.فیلم هم نمی بینم. دفعات حرف زدنم هم به صفر نزدیک شده است.عصبی هم هستم.کفش هایم واکس ندارند.پالتوی بنفش بادمجانی را روی مانتوی سرمه ای می پوشم.ادکلن نمی زنم.یک موضوع مالی را مجبور هستم پیگیری کنم که مصداق جان کندن شده است برایم.کیفم پر از کاغذ پاره است.نه خانه نظم و نه خوابم.نه مغزم آرامش دارد و نه قلبم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09

یکی از همکاران قدیمی که به درونگرایی مشهور است برای کاری پیش من آمده بود و وقتی از هم اتاق بودن من با وراج و دستیار با خبر شد با احساسی سرشار از همدردی با من گفت:- واااای هر دوتاشون با هم اینجا هستن؟- بله!- ولی دوتاشون خیلی حرف می زنن- بله!- از بیست دقیقه،هیجده دقیقه ش رو حرف می زنن- بله!- براشون هم مهم نیست که شاید طرف مقابل دلش نخواد گوش بده- بله!- مغز برات مونده؟- نه!◇ برآورد هیجده از بیستش خیلی خیلی دقیق بود. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09

تب طولانی و دردناکی بعد از نوشتن پست دیشب گریبانم را گرفت.تا ساعت سه و نیم شب را یادم است که بیدار بودم و باور نمی کردم این دنیا با تمام پیچیدگی های ارتعاشی و فرکانسی اش اینقدر باهوش و پفیوز باشد.من فقط دو خط نوشته بودم از تب و لرز بدم می آید و از لرز بیشتر.این که مدح و سنایش تب نبود.فقط یک واقعیتی بود که دلم خواسته بود بنویسم و نمی دانم چرا تب انقدر جدی گرفته بودش که تا سه و نیم نگذاشت بخوابم هیچ.بعد از بیدار شدن در ساعت شش صبح هم همچنان با من بود و بر فرق سرم می کوبید و البته چشم ها و دندان هایم هم درد می کرد و بدتر از همه تهوع هم داشتم.بجای اداره،رفتم دکتر.همان اول صبح که دکتر هنوز نیامده بود.حوصله انتطار نداشتم و خواستم برگردم که برخورد کردم به دخترعمویم که می خواست برای دخترش که گویا یک جایی در لگنش خالی و خالی تر می شود،وقت بگیرد.دخترش ورزشکار است و من دلداریش دادم که شاید استخوانی در رفته و یا همچین چیزی.ولی خیلی نگران بود و با هم رفتیم و وقت گرفت و من رساندمش خانه و تا برگردم حدس زدم دکتر آمده باشد.برگشتم بیمارستان و دکتر بود و خیلی زود نوبتم شد.برای دکتر شرایط را توضیح دادم و میگرن تشخیص داد.توضیح دادم که میگرن نیست و tension است و سابقه دارم.دکتر توضیخ بیشتری خواست و من هم فقط اشاره کردم که این روزها فشار عصبی زیادی را احساس می کنم و در چنین شرایطی چنین سردردهایی برای من دور از انتطار نیست.فقط این بار احساس می کنم کله ام تا قسمت پیشانی منجمد شده است و خون نمی تواند به پایین بدن پمپاژ شود.فک کنم حرفم خیلی غیر علمی و کوچه- بازاری بود.چون دکتر تصمیم گرفت کلا آن را نشنیده بگیرد.اما،من واقعا احساس می کردم یک پنجم جمجمه ام متجمد شده است و بخاطر همین دکتر رفته بودم.وگرنه ب پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 15:42

خواهرم که مننتظر تولد دخترش در یکی،دو ماه آینده است به مادرم گفته است که با احتمال بالایی دخترش بسیار خوشگل خواهد شد، زبرا چهار ماه تمام آجیل خورده است و آجیل باعث خوشگلی بچه می شود.مادرمان هم آهی می کشد و برای اولین بار راز بزرگ خوردن آجیل در تمام نه ماهی که سر من حامله بوده است را فاش می کند.از شواهد برمی آید که از نظر مادرم نتیحه چندان درخشان نبوده است و انتطار یک بچه خوشگلتر را داشته است(خوب است که الان که سنی از من گذشته است این را فهمیده ام.وگرنه شما فک کن در شانزده سالگی که سن شروع ایجاد حس شادکامی برای تمام زندگی است،به این واقعیت پی می بردم.احتمالا تمام سلامت روانم برای همیشه بر باد می رفت!)همچنان به حرف های خواهرم گوش می دادم و پرسیدم:- من که خیلی هم خوشگلم!- منم همین رو به مامان گفتم و تازه از نظر من لیورا اگه فقط هوشش هم به تو بره برام کافیه!- هوش؟- آره خوب! باهوشی و احتمالا تاثیر اونهمه آجیلیه که مامان خورده!یعنی از نطر خواهرم هم قیافه ام چنگی به دل نمی زند!◇برعکس نظر آنها من خودم را آدم باهوشی نمی دانم.ولی کاملا از قیافه و شکل و شمایلم راضی هستم و احساس زیبایی می کنم.◇ سال نو میلای بر همه مبارک باشه.امیدوارم سال بعد دل های همه مون خوش باشه و جای بهتری از زندگی ایستاده باشیم و به خودمون بگیم: درسته خیلی سخت بود ولی گذشت و مهم اینه که الان حالمون خوبه.امیدوارم سال دیگه حالمون خیلی خوب باشه. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 15:42

حوصله ندارم خودم رو روانکاوی کنم که چرا رفتم تو اون کافه و قهوه سفارش دادم.البته برای تا وارد کافه شدنش دلیل دارم.ضعف کرده بودم و احساس می کردم کمی دیگه که فشارم بیفته،سرم بیشتر گیج میره و ممکنه بخورم زمین.فک کردم اگه یک تکه شیرینی بخورم،حالم کمی بهتر میشه.یعنی برای شیرینی خوردن دلیل داشتم.اما،نمی دونم چرا قهوه سفارش دادم.مخصوصا که من از قهوه اصلا خوشم نمی یاد.از نظر من زیادی تلخه و اصلا نمی تونم بفهمم چطور ممکنه کسی از این زهر هلاهل خوشش بیاد؟بعد همین قهوه رو که زهرهلاهل می دونم رو سفارش دادم.البته کاش به همین راحتی بود.مکالمه اینطوری پیش رفت:- یه تکه کیک می خواستم.کم شیرین اگر ممکنه!- کیک ها همه شکلاتی هستن.- تازه هستن؟- نه به تازگی وافل ها.وافل ها رو همین الان درست می کنیم.- چقدر طول میکشه؟- بیست دقیقه!- باشه.یک وافل لطفا!- چیز دیگه ای میل ندارین؟- چی دارین؟- فهوه،چای،کاپوچینو،لاته- یه قهوه لطفا- قهوه یا اسپرسو- قهوه- اسپرسو هم همون قهوه ست- پس چرا اسمش اسپرسوه،؟- چون روش دم کردنش فرق میکنه- ولی قهوه ست دیگه- قهوه که هست ولی یه جور دیگه قهوه ست- نه همون قهوه لطفا- اونم قهوه ست- آقا یه قهوه لطفا- okبعد از دقیقا بیست دقیقه وافل و قهوه رسید و من با نوشیدن مقدار خیلی کمی از قهوه تقریبا داد زدم از بس تلخ بود.فقط چون خیلی شلوغ بود کسی نشنید خوشبختانه.◇ در جریان نوشتن خودم را روانکاوی کردم و تقرییا فهمیدم چرا قهوه سفارش داده بودم.احتمالا دلم می خواست احساس شناور در تکه ای از زمان که خیلی دوستش دارم برایم تکرار شود که نشد.واقعا نشد‌.◇ من کسانی که می توانند از قهوه لذت ببرند را ادم های باکلاسی می دانم.بر من ببخشید اگر به قهوه توهین کردم.شخصا کسانی را که به چای توهین کنند،نمی بخشم.ا پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 15:42

وراج رفته بود دکتر برای کمر درد و دکتر بعد از گرفتن عکس و سی تی اسکن به سمع و نظرش رسانده بود که وراج به طور مادرزادی یک مهره کم دارد.وراج باور نمی کند و می رود تا نظر دکتر معتمد اداره را بپرسد و دکتر هم با دیدن عکس های می گوید:- دکتر ارتوپد درست گفته و شما یک مهره کم دارید و من این قضیه رو همون بیست و هفت سال پیش وقتی داشتی استخدام میشدی فهمیده بودم.اما چون پسر فقیری بودی مدارکت رو تایید کردم!وراج آتش می گیرد و با احترام از مطب خارج می شود و برمی گردد اداره‌.و اما در اداره و در اتاق ما:وراج و دستیار سخت مشغول شمردن مهره های کمر وراج بودند از روی عکس.من پرسیدم:- مگه سر در میارید؟وراج گفت:- سر در آوردن نمی خواد.عکسه دیگه.داریم مهره ها رو می شماریم!- خوب حالا مهره کم داری یا نه؟- معلومه که نه.من خودم دو دوره آناتومی بدن انسان رو گذروندم و می دونم مهره های کمر پنج تاست.بیا اینجا هم پنج تاست!◇ مهره کم نداشت.◇ وراج سه تا لیسانس دارد‌.مدیریت.حقوق و بهداشت و من هیچ ادم دیگری را ندیده ام که اینقدر مشغول یادگیری باشد و اینقدر ابله باشد.◇ وقتی داشتند خیلی جدی تعداد مهره ها رو می شمردن یک لحظه به ذهنم رسید که اینا واقعین یا کیکن؟! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 20:09

توی ترافیک چهل و پتج ثانیه ای بودم.یهو راننده ماشین جلویی پیاده شد و خیلی با طمانینه به سمت ماشین من آمد و خواست با من حرف بزند.پنجره را پایین کشیدم و با یک مرد تقریبا شصت ساله روبه رو شدم که ته چهره اش شبیه زبل خان بود و سیگاری هم به لب داشت.متعجب نگاهش کردم و گفتم:- بفرمایید؟- ببین می خوام یه نصیحتی بهت بکنم.- بفرمایید؟- اینقدر صندلیت رو نکش جلو.یه ذره ببر عقب هم واسه خودت خوبه و هم راحت تر رانندگی می کنی!- چشم حتما!و رفت.ده ثانیه هم از چراغ قرمز مانده بود هنوز!◇ درست می گفت.من صندلی را زیادتر از معمول جلو می کشم.چون احساس تسلط بیشتری بر پدال ها به من می دهد.اما،چطور ان پیرمرد - حالا نه خیلی هم پیرمرد- متوجه شده این موضوع شده بود را نمی دانم.که البته زیاد هم مهم نیست که بدانم یا نه.ولی آن احساس مسئولیت پذیری اجتماعی اش واقعا برایم قابل باور نبود. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 20:09

حدود بیست سال ایوان مخوف همان بی سر پایی که هیچ کسی نمی دانست چگونه بدون داشتن هیچ لیاقتی رببس مادام العمر اداره ما شده بود،من را از هر گونه پاداش،و اضافه کاری و پول های متفرقه محروم کرده بود و حالا هم اژدها.پاداش که پبشکش،معمولا از حق خودم هم می زدند و می زنند و من چگونه این ظلم ها را تاب آورده ام.اینگونه:- ببینید من اصلا برام مهم نیست چقدر به حسابم واریز میشه.چقدرش رو می تونم خرج کنم،برام مهمه.فرض بفرمایید من ۳۰ حقوق بگیرم و ۲۰ رو بدم برای تصادف ماشین.خوب همون ۱۰ رو بگیرم که یهتره!و این را به دزدی می گفتم که ماشینش تصادف کرده بود.حالا بجای تصادف می شود خانه،بورس،طلا و دلار گذاشت!واقعا هم به آنچه می گفتم معتقد بودم وگرنه جدی می گویم بین انهمه دزد طماع و حریص که به قول پدرم در تابستان هم نمی شود ازشان یخ خرید،دق می کردم.حالا چرا این ها را نوشتم؟چون امروز در یک جلسه بودم که مدیر عامل یک پول تپل را به رییس اداره داد تا بین معاونین تقسیم کند(طبق معمول شامل من نمی شد) و ناگهان شوری بین معاونین راه افتاد که بیشتر به هر کدام از آنها بدهد.رییس هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت:- با این حساب همه ش رو باید بدم به شما!و این شور و هیجان معاونین و آن جمله رییس من را پرت کرد به دوم دبیرستان که نمی دانم چه بحثی در کلاس ادبیات در جریان بود که سهره بچه پولدار کلاس مان به معلم ادبیات مان و در راستای تایید حرف هایش گفت:- هر چه غنی تر،محتاج تر!من این ضرب المثل را نشنیده بود و طببعی بود که نشنیده باشم.این ضرب المثل خانه هایی باید باشد که یا غنی هستند و یا غنی می شناسند.سهره هر دو ویژگی را داشت و کاملا آن را درک کرده بود.برای من اما قابل درک نبود و سالهای سال گذشت تا توانستم درک کتم واقعا ضرب المثل درس پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 20:09